وقتی جنگ شروع شد، با حاجعباس همفکری کردند و خانه را در اختیار جبهه گذاشتند. این نانی بود که حاجعباس توی دامن خیرالنسا گذاشت. روزی سر سفرۀ صبحانه گفت، کیسۀ آرد آوردهاند و خواستهاند برای جبهه نان بپزیم. خلقوخوی زنش را خوب میشناخت. خیرالنسا هم دست رد به سینهاش نزد. تا حالا توی خانۀ حاجعباس، نه برای مهمانها و نه برای مردم روستا کم نگذاشته بود. روزی صدای برادرش هم درآمد که گفت: «یکدفعه سردر خانهات بزن ’شورای حل اختلاف‘!» از بس که دمبهدقیقه مردم برای حل مشکلاتشان به خانهاش میآمدند.
خانهاش پایگاه جنگ شده بود؛ اما به همین مقدار از سهمش راضی نبود. بچهها را هم یکییکی راهی جبهه کرد. مادر بود و دلشوره داشت. گهگاه میرفت توی مخابرات روستا تا ازشان خبر بگیرد. تلفنچی میگفت: «زن عباس، بچههات اینقدر میآن و میرن جبهه ناراحت نیستی؟» و او هر بار جواب همیشگیاش را میداد: «هرچی خدا میخواد. ما به خدا میسپاریم.»
صبحِ خروسخوان، همسایهها یکییکی سروکلهشان پیدا میشد. خیرالنسا خمیرها را زواله میکرد و به تنور میزد. حاجعباس دیگ مسی را میگذاشت روی کندهها تا سیبهایی را که زنها تکهتکه کرده بودند، با شیشههای مربا پر کند. رشتههای آش دورتادور حیاط آویزان شده بود. کیسههای آردِ گوشۀ حیاط، حالا جایشان را به نانهای کاک داده بودند. عطر کلوچه خانه را پر کرده بود. کلوچهها را با نرمههایش، بهقاعدۀ هر نایلون پنج کلوچه بستهبندی میکرد و راهی جبهه میشد.
پای بافتنی و خیاطی هم همیشه در میان بود. زمستانها شال و کلاه و ژاکت و جوراب میبافتند. خیاطی هم که تابستان و زمستان نداشت. زنها بین خودشان پول جمع میکردند. چند قواره پارچه میخریدند و برای جنگزدهها لباس دستوپا میکردند. ششهفت سالی بود که جبهه تمام زندگیشان شده بود. از صبح تا زمانی که نور بود، پای تنور مشغول بودند.
زمزمهشان زیرلب، ذکر و دعا بود برای پختن آخرین نان جنگ!