چایدمکردن بلد نبود؛ اما حساب یکقراندوقران جیب پدر را بهخوبی داشت و برای خستگیهایش دل میسوزاند. بابا اسمش را گذاشته بود «مادر بابا». دهدوازده سالش بیشتر نبود که عروس اهوازیها شد. حالا شده بود چشموچراغ خانۀ جوادآقا. سیزدهساله بود که مادر شد. با نیمچهخیاطیای که یاد گرفته بود، برای اسماعیلش لباس میدوخت. از پای چرخ که بلند میشد، وضو میگرفت و به کلاس قرآن میرفت. درسخواندن را هم شروع کرده بود. از بابت بچه هم خیالش جمع بود. عمهها اسماعیل را روی چشمشان میگذاشتند. مدتی نگذشت که خدا دومین بچه را هم توی دامن عصمت گذاشت و خوشبختیاش را کامل کرد. بچهها روزبهروز بزرگتر میشدند. عصمت یادشان داده بود که چهجوری هوای همدیگر را داشته باشند. کلاس احکام و قرآنش هم توی خانه به راه بود. برای پسرها احکام میگفت. میخواست تا بزرگتر نشدهاند و حیا وسط نیامده، راست و درست را یاد بگیرند.
عصمتخانم توی کارهای اقتصادی هم دستی داشت؛ از حیاط بزرگ خانۀ کرایهنشین برای تخممرغفروشی، از مدرسۀ فرزندانش برای فروش آش و خوراک لوبیا و از خیاطی زن همسایه برای برپایی کارگاه دوختودوز استفاده میکرد. در این میان همسایهها و اقوام نیازمند هم شریک کارهایش میشدند.
صدای موشک و خمپاره که به هوا بلند شد، اسماعیل و ابراهیمش را راهی میدان جنگ کرد. کارگاه خیاطیاش هم شد، پایگاه دوختودوز لباس رزمندهها.
جگرگوشههایش را با دستهای خودش به خاک سپرد و حسابکتابش را با جنگ تسویه کرد.
جنگ که تمام شد، دست به زانو گرفت و لباس جهادی دیگری بر تن کرد.
مردم را سر کار و تولید برگرداند؛ به زنانِ گوشۀ زندانها خودباوری و عزتنفس داد و روحیۀ مادران شهدا را تقویت کرد.
استخر پرورش ماهی و کارگاه قالیبافیاش را هم سرپا کرد. هم کار جور میکرد و هم راهوچاه کارکردن را یاد میداد.
بانو عصمت احمدیان، مادر شهیدان فرجوانی، عمری است که دارد برای ایران مادری میکند.